برخورد من و مربی پرورشی

چند ماه بعد حدود اواخر سال بود کسانی به معلم پرورشی مدرسه گزارش داده بودند که رها بچه‏ها را به بهائیت تبلیغ می‏کند. زنگ تفریح معلم پرورشی پیشم آمد و گفت: شنیدم که بچه‏ ها را تبلیغ می‏کنی، تو حق نداری که ذهن بچه‏ ها را مغشوش کنی و برای آنها از بهائیت حرف بزنی و رو به دوستانم کرده و گفت: بهائیت یک مکتب دست‏ساز است که توسط روس و انگلیس برای تفرقه میان مسلمین و اختلال در اتحاد مسلمین بنیان نهاده شد و اضافه کرد: این مکتب دین نیست بلکه برای اغفال دیگران آن را به نام دین نام‏گذاری کرده‏اند. من به شدت از این نوع مخدوش شدن ذهن دوستانم ناراحت شده و به دفاع از بهائیت پرداختم و در حقیقت فرصتی دست داده بود که علنا به تبلیغ بیشتری بپردازم، چیزی نگذشت که دور ما را افراد زیادی از دانش آموزان مدرسه احاطه کرده و سراپا گوش بودند و با هم بحث می‏کردیم. معلم پرورشی گفت: ما اطلاع داریم که شما پول این مملکت را هر نوزده روز یک بار جمع کرده و به اسرائیل می‏فرستید و این یعنی خیانت به مملکت، شما در واقع با دشمن ملت و مملکت ما دوست هستید، شما دشمن دین و دیانت و حق و حقیقت هستید و من می‏گفتم: دین ما دین آمده از سوی خداست و اگر ما پول جمع می‏کنیم برای امور مذهبی صرف می‏شود که همه در راه خداست. بحث ما به طول انجامید طوری که زنگ خورده بود اما هیچ کس حاضر نبود دور ما را خلوت کند و به کلاس برود بحث ما به حدی داغ بود که همه می‏خواستند ببینند نتیجه چه خواهد شد؟ 

من تمام چیزهائی را که آموخته بودم به زبان می‏آوردم و سعی می‏کردم همه را به بهائیت فرابخوانم و علنا قراردادی را که سران تشکیلات با جمهوری اسلامی بسته بودند و در آن متعهد شده بودند که به تبلیغ افراد نپردازند زیر پا گذاشته بودم. ساعتی بعد ناظم مدرسه به من اطلاع داد که از طرف اداره آموزش و پرورش احضار شده‏ای و برای این بلوائی که در مدرسه ایجاد کرده‏ای باید پاسخگو باشی، وقتی به اداره رفتم رئیس آموزش و پرورش از من سؤالاتی کرد و از من پرسید که چرا بچه‏ها را تبلیغ کردم رئیس آموزش و پرورش و معاون او گفتند تو علنا تبلیغ کرده‏ای در حالی که تبلیغ کردن شما تخلف آشکار محسوب می‏شود و مرا به اخراج از مدرسه تهدید کرد. من از این تهدید ترسی به دل راه ندادم و گفتم: ما افتخار می‏کنیم که در راه دین هرگونه مشکلی را متحمل باشیم تحت تأثیر تبلیغات کاذب تشکیلات به شدت حاضر جوابی کردم و هر چه رئیس آموزش و پرورش سعی کرد که مرا آرام کند که ضرری متوجه من و موقعیت تحصیلی‏ام نباشد.

من بی‏توجه به خیرخواهی او خصمانه او را به بحث و مناظره دعوت می‏کردم او گفت: تو الان ما را هم تبلیغ می‏کنی با این سر پرشوری که داری و با این همه حس تنفر که نسبت به مسلمانان داری مثل اینکه نصایح ما کارگر نخواهد بود. متأسفانه شما از طریق آمریکا کنترل از راه دور می‏شوید و ندانسته به جای خدمت در راه خدا برای شیطان بزرگ کار می‏کنید. من همه اینها را توهین تلقی کردم و با او مخالفت کردم و بحث در اداره هم طولانی شد. گوش من به حدی از حرفهای تشکیلات پر بود که دیگر هیچ حرفی را نمی‏شنیدم و بدون تکیه بر هیچ عقل و منطقی در مقابل آنها ایستادم و حتی گاهی اوقات به اسلام خرده می‏گرفتم و می‏گفتم اسلام شما مسلمانها را خشن و جنگجو تربیت کرده اما بهائیت فقط برای صلح و دوستی تلاش می‏کند و شعار بهائیت صلح است

شعارهای به ظاهر زیبائی را که فرا گرفته بودم طوطی‏وار تکرار می‏کردم تا اینکه جسارت من به حدی رسید که به جای مناظره، منازعه می‏کردم و به جای ابراز تأسف از بلوائی که در مدرسه به راه انداخته بودم و به جای عذرخواهی، به هر نوع اهانتی علیه اسلام دست زدم تا اینکه رئیس آموزش و پرورش عصبانی شد و گفت: فردا بیا پرونده‏ات را بگیر! تو اخراجی. با افتخار تمام اتفاقات پیش آمده را که چند نفر از دانش آموزان بهائی هم شاهد آن بودند برای خانواده و تشکیلات تعریف کردم.

آنها به تشویق من پرداختند و کوچکترین اهمیتی به اینکه من از درس و تحصیل عقب مانده و ممکن است دیگر قادر به ادامه تحصیل نباشم نمی‏دادند و تمام مدت به خاطر حرکات شجاعانه و جسارت آمیزم تشویق و تحسین می‏کردند. آنها دائما به من می‏گفتند خوشا به سعادت تو که مورد توجه خاص جمال مبارک قرار گرفته‏ای و برگزیده شده‏ای تا مدرسه را فدای درگاهش کنی تو تحصیل دنیوی را فدای تحصیل معنوی کردی و این رحمتی است که شامل حال هر کسی نمی‏شود و هر کسی چنین افتخاری نصیبش نمی‏شود.

همه به خاطر چنین از خودگذشتگی و شجاعتی به من تبریک می‏گفتند و من غافل از اینکه در چه راهی چنین فدا می‏شوم و با چه حقیقت بزرگی در افتاده‏ام با غروری مضاعف در تقویت عقایدم می‏کوشیدم.

فردای آن روز با سینه‏ای سپر کرده و اعتماد به نفسی قوی به مدرسه رفتم. مرا دوباره به اداره فرستادند، به اداره مراجعه کردم و رئیس آموزش و پرورش گفت: نیاز به فرصت داری شاید پشیمان شدی و از حرفهایی که درباره اسلام زدی اظهار ندامت کردی، گفتم: هیچ شکی ندارم و حتی برای شهادت در این راه آماده‏ام. او که متوجه بود من تحت تأثیر ترغیبهای بزرگان بهائیت آینده تحصیلی خود را به خطر انداخته‏ام گفت باز هم می‏گویم تو به فرصت احتیاج داری برو سر کلاست و سعی کن دیگر تکرار نشود. من آن روز به مدرسه رفتم اما تحت تأثیر تشویق و ترغیبهای روسای تشکیلات دست از تبلیغ و تخریب اذهان عمومی برنمی‏داشتم چندین بار به من تذکر دادند دو بار دیگر به اداره خوانده شدم اما هر بار با حدت و شدت بیشتری از بهائیت و اعمال نابجای خودم در ارتباط با تبلیغ دانش آموزان دفاع کردم.

رئیس آموزش و پرورش هم به تنگ آمده و برخلاف میل باطنی پرونده مرا به دستم داد و مرا از مدرسه اخراج کرد. اولین ضربه دنیوی را رؤسای تشکیلات با تلقینات غلط و تشویقهای پی‏درپی بر من وارد آوردند و من این کینه را از مسلمانها بر دل گرفتم و در جهت تلافی این ضربه برآمدم و از آن پس فعالیتم بیشتر شد طوری که دیگر زبانزد همه بهائیان شدم حتی به شهرهای دیگر فرستاده می‏شدم تا موجب تقویت اعتقادی جوانان دیگر باشم. با تمام وجود به ارتقای مکتب بهاء می‏اندیشیدم و تمام تلاش خود را می‏کردم. من دیگر به مدرسه نمی‏رفتم و نامه‏هائی به عنوان احقاق حق برای مسئولین کشور می‏نوشتم اما چه احقاق حقی؟!

من که می‏دانستم مسئولیت تمام این مسائل به خودم برمی‏گردد و اگر من این همه روی حرفهائی که می‏زدم پافشاری نمی‏کردم و یا اگر این همه در کشوری که باید طبق عقاید خود بهائیان تابع قانون آن باشم ارکان اعتقادی و اساسی آن را زیر سؤال نمی‏بردم و به تبلیغ افکار غلط خویش نمی‏پرداختم این اتفاق نمی‏افتاد، اما نامه‏هائی را که تشکیلات دیکته می‏کرد می‏نوشتم و به آدرسهائی که آنها در اختیارم می‏گذاشتند می‏فرستادم به امام جمعه شهر، به دفتر نخست وزیری دفتر ریاست جمهوری و برای مجلس شورای اسلامی نامه نوشتم اما پاسخی نیامد چرا که هر مرجعی به رئیس آموزش و پرورش مراجعه می‏کرد و حقیقت را جویا می‏شد. دیگر پاسخی برای من باقی نمی‏گذاشت.

یک روز اعضای محفل باز مرا فراخواندند و گفتند: امروز دیگر وقت آن رسیده که نامه‏ای برای امام خمینی فرستاده و اگر جوابی نیامد به سازمان بین‏المللی شکایت کنی و از ظلمی که در حق تو شده تظلم خواهی نمائی، پذیرفتم اما در نوشتن نامه تعلل کردم. هر چه بیشتر می‏گذشت من با اتفاقات عجیبی در بین بهائیان روبه‏رو می‏شدم. که باعث تعجبم می‏شد از اعضای محافل گرفته تا سایر عناصر تشکیلاتی همه به نوعی آلوده بودند و من که چشمان تیزبینی داشتم همه این چیزها را می‏دیدم و به شدت ناراحت بودم با خود گفتم مشکلات من صد چندان شده و باید تحصیل خود را در خانه ادامه و متفرقه امتحان بدهم در حالی که اینها سرگرم شهوات و خودپرستی و پول‏پرستی‏اند از انسانیت بوئی نبرده و خوی حیوانی دارند. از دست بیشتر افراد دلخور بودم و از اینکه بهائیت یک بهانه شده بود تا آنها به آمال و امیال نفسانی خویش برسند و بتوانند آزادانه به اعمالی که در سایر جوامع ممنوع بود برسند زجر می‏کشیدم.

یک روز در کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی بودم، یک پیکان سفید ترمز کرده و عقب عقب به سمت من آمد، مردی حدودا چهل و پنج ساله با کت شلوار کرم رنگ، مرتب و متشخص از من خواست که سوار شوم مسیرم را گفتم. او گفت: سوار شو حق داری مرا نشناسی. مگر تو رها نیستی؟ با تعجب سوار شدم لبخندی محبت‏آمیز گوشه لبش بود حال پدر و مادرم را پرسید و گفت: از درس اخلاق برمی‏گردی؟ گفتم: شما از احباء هستید؟ گفت: من دائی پویا هستم، به خاطرم رسید که یک بار سلیم برادرم از او بدگوئی می‏کرد و می‏گفت دنیاپرست و جاه‏طلب بود و از بهائیت خارج شد. پرسید: این همه زحمت برای چیست؟ گفتم: در راه عشق بهاء.

گفت: تو اصلا می‏دانی بهاء کیست؟

یا فقط به خاطر تعریفهای دروغینی که درباره او شده همه زندگیت را وقف او کردی؟ گفتم: من او را نخواهم شناخت و هیچ کس به معرفت او نخواهد رسید، او فراتر از ذهن کوچک ماست. گفت: تو او را با خدا اشتباه گرفته‏ای. این چیزها را درباره خدا می‏گویند گفتم: او با خدا فرقی نمی‏کند. گفت: اگر فرقی نمی‏کند بگو ببینم چه خصائلی دارد که فکر می‏کنی او با خدا فرقی نمی‏کند؟

یکباره به خودم آمدم، واقعا من بهاء را نمی‏شناختم او را به حدی از ذهن من دور نگهداشته بودند که لحظه‏ای حس کردم بت‏پرستم، من حتی عکس او را ندیده بودم، یعنی کسی اجازه نداشت عکس او را ببیند، او را می‏پرستیدم بدون اینکه بدانم چرا؟ فقط شنیده بودم که در قرآن آمده یک روز که قیامت است خدا برای رستگاران قابل رؤیت خواهد شد، خدا خواهد آمد. پس خدا به شکل انسانی به نام بهاء ظهور کرده و بهاء در واقع وجود مادی خداست.

با جمله اول او به فکر فرورفته بودم اما سعی کردم همچنان در جبهه مخالف باشم تا چیزهای بیشتری دستگیرم شود. آقای منصوری که نام دایی پویا بود دیگر مجال جواب دادن به من نداد چون از این جوابها زیاد شنیده بود قبل از اینکه من مترصد پاسخی باشم به پاسخ بهائیان اشاره می‏کرد و آن پاسخ را با پاسخ دندان شکنی رد می‏کرد حس کردم در یک فرصت کوتاه قصد دارد هر آنچه می‏داند به من بفهماند و گویا برای گفتن حرفهایش وقت زیادی نداشت همه چیز را با عجله می‏گفت، مدتی که صحبت کرد گفتم: آقای منصوری مسئله اصلی که شما را از بهائیت زده کرد چه بود؟ منتظر بودم که بگوید از رفتارهای ناشایست بهائیان دلخور شده، همان چیزی که مدتی بود مرا آزار می‏داد و باعث تردید من شده بود و من می‏خواستم به او بگویم رفتار بهائیان را نباید پای دین بنویسد اما او اساسی‏تر از این چیزها حرف می‏زد و انتقاد او از ریشه بود صدای تأثیرگذار و پرجاذبه‏ای داشت و از چهره‏اش هیچ گونه کینه و عقده شخصی حس نمی‏کردم. او گفت: تو اصلا تا به حال

از خودت پرسیده‏ای چرا ظهور و نبوت باب فقط 9 سال طول کشید و به سرعت از بین رفت؟

مگر خود بهائیان نمی‏گویند که هر ظهوری که دروغ باشد دوام ندارد؟ گفتم: او مبشر ظهور حضرت بهاءالله بوده و دلیلی نداشت که نبوتش زیاد طول بکشد. او گفت: اگر این طور است پس چرا در کتابش این همه احکام و تعالیم جدید صادر کرده؟ آیا فقط برای نه سال آن همه دستورات و احکام صادر شده؟

اشکال شما بهائیان این است که کتاب بیان عربی و حتی بیان فارسی باب و سایر کتابهایش را مطالعه نکرده‏اید

یعنی سران تشکیلات به شما اجازه مطالعه آنها را نمی‏دهند چون در این صورت متوجه می‏شوید که اصلا باب مبشر بهاءا... نبوده بلکه خودش ادعای مهدویت و پیامبری کرد و گفت دو هزار سال دیگر من یظهر ا... ظهور می‏کند و بهاء وقتی دید اگر پیروان این مسئله را بدانند به او شک می‏کنند تمام کتابها و نوشته‏جات باب را به دریا ریخت و گفت مردم هنوز قادر به درک این کتابها و دستورات الهی نیستند اما نوشته‏های باب دیگر در دست مردم افتاده بود و هنوز هم باقی است،

اگر می‏خواهی حقیقت را درک کنی بیان عربی و بیان فارسی و سایر کتابهای باب را پیدا کن و بخوان و مطمئن باش از بهائیت خارج می‏شوی، گذشته از این که متوجه بطلان بهائیت می‏شوی بلکه متوجه می‏شوی خود باب هم دست نشانده‏ای بوده که فریب استعمار را خورده او به حدی هذیان‏گو بود که اگر آثار او به دست هر بهائی برسد خواهد گفت اگر بشارت دهنده بهاء این است پس خود بهاء هم کذب محض است. بعد گفت: تو فکر می‏کنی چرا در بین بهائیان کسانی که گفته‏ها و عملکردشان یکی باشد نادرند؟ البته به استثنای خانواده تو که خون سادات در رگهایشان است و از اغفال شدگانند. خیلی سریع گفتم: خوب در بین مسلمانان هم مسلمان واقعی نادر است و تازه مسلمانها اکثرا خلاف کارند. آقای منصوری گفت: مسلمانها اولا تعدادشان خیلی زیاد است و یک اقلیت محدود نیستند ولی بهائیان با اینکه خیلی کم‏اند و تازه در بین آنها بیشتر تخلفات حلال است باز هم اکثر قریب به اتفاق آنها خلافکارند در ضمن در بین مسلمانها افراد مؤمن، علماء و بزرگان اکثرا پاک و مبری از آلودگی‏ها و گناهانند و تعدادی که اهل مطالعه نیستند یا سواد و معلومات مذهبی‏شان کم است و پیرو هواهای نفسانی که توسط شیاطین انسی و جنی - از جمله همین فرقه‏های منحرف - در جامعه گسترش می‏یابد بیشتر دچار انحراف می‏شوند اما در بین بهائیان هر چه افراد مطالعات مذهبیشان بیشتر شود انحراف اخلاقیشان بیشتر است و برعکس مسلمانان، سران بهائی و تشکیلاتی‏ها بیشتر مرتکب گناه و آلودگی می‏شوند به خاطر اینکه این مکتب الهی نیست، انسان‏ساز نیست یک عده مفت‏خور دنیاپرست جاه طلب آن بالا نشسته‏اند و برای من و شما تعیین تکلیف می‏کنند پولی که اینها به جیب می‏زنند، هیچ کمپانی و هیچ سازمانی قادر به چنین درآمدی نیست برایشان می‏صرفد که این همه تشکیلات را راه انداخته‏اند، این همه آمار برایشان مهم است این همه به افراد اجبار  می‏کنند. با قلب و روح و فطرت ذاتی بشر بازی می‏کنند. انسان ذاتا به دنبال معنویت و خداجوئی است. اینها برای این بندگان ساده لوح خدا ساخته‏اند، بت ساخته‏اند و آنها را به استعمار کشیده‏اند. سعی کن کمی باهوش باشی.

اگر کمی دقت کنی مثل مکتب شما هزاران هزار مکتب هست در کشورهائی مثل چین و ژاپن در آفریقا در هندوستان به تعداد بی‏شماری مکتبهای گوناگون هست که پیروانش همه عاشقانه از آن پیروی می‏کنند. اما بدبختانه شما بهائیان به حدی اسیر تاری که تشکیلات به دورتان تنیده، هستید که مطالعه‏ای غیر از کتاب‏های دیکته شده از جانب تشکیلات بهائیان ندارید اگر کمی مطالعه داشتید از خودتان می‏پرسیدید که این دین که ادعا می‏کنند از طرف خدا آمده چه برتری نسبت به دین اسلام دارد؟ کدام یک از این احکام و تعالیمش بهتر از احکام اسلام است؟ اصلا اسلام چه چیزی کم داشت که باید دین دیگری می‏آمد؟ من خودم یکی از مبلغان به نام این شهر بودم و هیچ کدام از این آقایان به اندازه من سواد و معلومات امری ندارد و فعالیتی که من داشتم هیچ کدام ندارند اما فهمیدم سخت در اشتباهم. کسی به نام بهاء را پیامبر خدا و خدای ما کرده‏اند و تمام احکام از اسرائیل می‏آید. پیامبری که در طول یک قرن همه احکام و تعالیمش توسط پسر و نوه و نتیجه‏اش کاملا تغییر کند و دست آخر هم یک مرکزی به اسم بیت العدل دستور دهنده و صادر کننده احکام شود پیامبر نیست.

خود بهاء چهار زن داشته و گرفتن چهار زن را جائز دانسته اما عبدالبهاء که خود چهار زن داشته فقط با گرفتن یک زن موافقت کرده و حکم پدر را لغو کرده، برای خودش هر چه حلال بوده برای پیروانش حرام کرده، بعد از عبدالبهاء هم شوقی هر حکمی را که دوست داشته تغییر داده و بسیاری را لغو کرده.       و حالا هم اعضای بیت العدل که 9 نفر هستند برای ما حکم صادر می‏کنند.

فرق بهائی با مسلمان این است که مسلمانان به جز خدا و پیامبر و امامان کسی را مصون از خطا نمی‏دانند اما بهائیان آن 9 نفر را مصون از خطا می‏دانند و حکم آنها را حکم خدا می‏پندارند در حالی که آن 9 نفر خودشان فاسدند، هر روز تعالیم جدید صادر می‏کنند هیچ فکر کرده‏ای دلیل این همه تلاش تشکیلات برای سرگرم کردن جوانان چیست و این همه هراس آنها از ارتباط گیری جوانان با مسلمانان برای چیست؟ برای اینکه نمی‏خواهند کسی به حقیقت پی ببرد. پیام جدید هم که از طرف بیت العدل رسیده حتما شنیده‏ای در این پیام یادگیری موسیقی و پرداختن به آن تأکید شده، احکام خدائی را ببین به جای اینکه تعالیم انسان‏ساز و جامعی که صلاح چند میلیارد انسان در آن باشد صادر شود آنها را به رقص و آواز فرا می‏خوانند! چون تنها وسیله‏ای است که به تنهائی می‏تواند شما را از حقایق دور نگه دارد.

بهترین سرگرمی ممکن که می‏تواند جوانان را به خود جذب کند و آنها را به جای خدمت به عالم بشریت به موسیقی عادت دهد تا به حقایق درون تشکیلات پی نبرند. اصلا کدام دین مراسم و خدمات مذهبی‏اش اجباری است؟ این همه اجبار برای ارائه خدمت و عهده‏دار شدن مسئولیتهای گوناگون برای چیست؟ برای این است که نمی‏خواهند کسی فرصتی برای فکر کردن داشته باشد.

رها خانم توصیه می‏کنم به تاریخ بیشتر مراجعه کنی، نه تاریخ دروغینی که اینها به خوردتان می‏دهند. تاریخ حقیقی پیدایش این مکتب را بخوان تا ببینی اینها ریشه در کجا دارند و اصلا چگونه به وجود آمده‏اند. کورکورانه یک مکتبی را نپذیر فرق تو با یک بت‏پرست چیست؟ امروزه دیگر بت‏پرستی از بین رفته اما مذهب شما از بت‏پرستی بدتر است.

کتابهای صبحی به نام خاطرات صبحی و کتاب کشف الحیل آقای آواره را بخوان

تا بیشتر متوجه حرفهای من بشوی. همه مبادی و احکام بهائیت با هم تناقض دارد ابوالفضل گلپایگانی یک سری دلایل برای حقانیت بهاء آورده که پر از دروغ است. او حتی آیات قرآن را تغییر داده تا به نفع خودش بهره‏برداری کند! اگر متوجه شوی که او آیات خدا را تحریف کرده و تغییر داده تا به مقصودش برسد باور می‏کنی که این فرقه یک فرقه دست‏ساز و از بیخ و بن دروغ است؟ مثلا در کجای قرآن آمده که در قیامت خدا رؤیت می‏شود که بها گفته من همان خدا هستم که اکنون قابل رؤیت شده؟ من کمی فکر کردم و گفتم: امکان ندارد چنین کاری کرده باشد. ما می‏دانیم که قرآن تحریف نشده و حقیقت قرآن همان است که امروز در دست مردم است.

گفت: اما او بعضی از آیات را تغییر داده تا به نفع خودش بتواند از آن استفاده کند. یک بار با پویا به خانه ما بیا تا به تو ثابت کنم. دیگر داشتیم به خانه می‏رسیدیم او باز هم مرا به تفکر توصیه کرد و گفت: سعی کن انسان آزاد و رهائی باشی. مثل اسمت، حیف از تو و خانواده تو که اسیر تشکیلات هستید در ضمن به کسی نگو که با من حرف زدی می‏دانی که من طرد روحانی شده‏ام، دیگر نمی‏گذارند که با من ارتباط بگیری ناگهان مثل برق زده‏ها خشکم زد، من با کسی که طرد روحانی شده حرف می‏زدم.

به دستور بهاء و عبدالبهاء با کسی که طرد روحانی شده حق یک کلمه صحبت کردن نداشتیم حتی جواب سلامش را نباید می‏دادیم چون در این صورت خود ما هم طرد روحانی می‏شدیم، یادم آمد وقتی آقای منصوری برای عرض تسلیت و ادای احترام به منزل یکی از بهائیان می‏رود تا در تشییع جنازه یکی از افراد بهائی شرکت کند هیچ کس پاسخ سلام او را نمی‏دهد و آنقدر به او بی‏محلی می‏کنند تا برمی‏خیزد و از آنجا خارج می‏شود این حرکت از قومی است که خود را منادی صلح و دوستی می‏دانند و ادعای انسانیتشان به آسمان سر می‏زند، قومی که یکی از احکام دوازده‏گانه‏شان این است که دین باید سبب الفت و محبت باشد، حال چگونه همین دین انسانها را به خاطر عقایدشان به جان هم می‏اندازد و فرزند را از پدر و مادر و خانواده‏اش می‏گیرد و همسران را با سنگدلی تمام از یکدیگر جدا می‏کند؟

در حالی که یکی دیگر از احکام دوازده‏گانه‏شان که در درس اخلاق آموزش می‏دهند این است که دین باید مطابق علم و عقل باشد اگر کسی عقل و منطقش بر مبنای این مکتب نبود باید با او حرف نزنند و او را از خانه و کاشانه‏اش بیرون کنند؟! از ماشین پیاده شدم در حالی که گیج و مبهوت بودم آقای منصوری با مهربانی از من خداحافظی کرد و رفت، بهت‏زده به خانه رفتم کمی که فکر کردم کاملا به او حق می‏دادم. مسائلی که او عنوان می‏کرد بارها به ذهن خودم رسیده بود اما به افکارم انسجام نداده بودم و نمی‏توانستم همه چیز را در کنار هم قرار دهم و ذهنم را متمرکز کنم احتیاج به مطالعه بیشتری داشتم، حس می‏کردم حقایقی در پشت پرده هست که من از آنها غافلم، هیچ دست‏آویزی جز درگاه خدا نداشتم - اگر چه هنوز خدایم بهاء بود اما در ضمیر ناخودآگاهم حقیقتا خدای فطرتم را می‏خواندم که هادی است - و مطمئن بودم یاری جستن از او حقایق را بر من روشن می‏سازد و مرا از این همه شک و تردید رهائی می‏بخشد باز به او پناه بردم و التماسش کردم که مرا از این همه دو دلی و تردید رهائی داده و به حقیقت برساند.

به خانه که رسیدم به پدر و مادرم گفتم آقای منصوری مرا رسانده، به اندازه‏ای ناراحت شدند که گوئی بزرگترین خطا از من سر زده است و از من قول گرفتند که دیگر هیچ وقت با او حرف نزنم و قرار شد این مسئله بین خودمان بماند و به کسی هم نگویم. به پدر و مادرم گفتم: مگر آقای منصوری چه کار کرده که طرد روحانی شده؟ گفت: او دشمن خداست یک روز در بین جمع پشت تریبون حضیرة القدس رفت و با صدای بلند حرفهای خیلی خیلی نابجائی زد. از حضرت بهاءاله تا حضرت ولی امر اله را به باد ناسزا گرفت و همه چیز را تکذیب نمود به همین دلیل از طرف بیت العدل حکم طردش اعلام شد. حالا هم او خیلی خطرناک است هرگز به او نزدیک نشو و...
با پرویز کم و بیش مکاتبه داشتم برای هم از وضعیت دور و برمان می‏گفتیم و عقایدمان را به هم انتقال می‏دادیم پرویز با اینکه فقط یک سال از من بزرگتر بود آنقدر سطح معلومات و سطح فکری‏اش بزرگتر می‏نمود که هر چه می‏گذشت بیشتر مجذوب او می‏شدم وقتی جریان اخراج شدنم را برایش نوشتم بی‏نهایت ناراحت شد و توصیه کرد که حتما خود را برای امتحانات متفرقه آماده کنم. خودش هم درس می‏خواند و قرار بود متفرقه امتحان بدهد. از روزی که رفته بود او را ندیده بودم اما از نامه‏هایش پیدا بود که خیلی بزرگتر از قبل شده، نامه‏ها را خیلی کوتاه و مختصر می‏نوشت و دائم به من قول می‏داد که در اولین دیدار همه قضایای آنجا را برایم تعریف کند. فعالیتهای او در بین ضد انقلابها هنوز برایم معلوم نبود و خیلی دلم می‏خواست بدانم مشغول چه نوع فعالیتهائی است. اما از آنجا که نامه‏ها دیر به دیر به دستم می‏رسید مشخص بود که وقت زیادی ندارد.

تشکیلات لحظه‏ای مرا به حال خود رها نمی‏کرد دائم فراخوانده می‏شدم

و اگر مراجعه نمی‏کردم به دیدنم می‏آمدند و اصرار می‏کردند که نامه‏هایی را که باید برای رهبر انقلاب بنویسی و شکایت نامه‏ای را که باید برای سازمان بین‏المللی آماده کنی زودتر تنظیم کن. هر بار به آنها قول می‏دادم اما صحبتهایی که با آقای منصوری داشتم مرا نسبت به دستورات تشکیلات کمی بی‏تفاوت کرده بود باز هم هجوم افکاری که مرا مردد می‏کرد روحیه مطیع محض بودن را در من می‏کاست. از طرفی هم به مدرسه نمی‏رفتم و خانه نشین شده بودم و همکلاسی‏ها و دوستانم را می‏دیدم که همه چگونه به مدرسه می‏روند و چه لذتی از این روند زندگی می‏برند دائم از خود می‏پرسیدم چرا از مدرسه محروم شدم؟

و دلیل این همه پافشاری من روی عقایدم چه بود؟ چرا خام تشکیلات شده بودم؟ و چرا باید تحت تأثیر تشویقها و تحسینهای بی‏جای آنها قرار می‏گرفتم اگر فردای آن روز عذرخواهی می‏کردم و تعهد می‏دادم که دیگر هرگز در مدرسه تبلیغ نخواهم کرد اتفاقی نمی‏افتاد. اما من خود را فدای خواسته‏های تشکیلات کرده بودم. آنها از من که داوطلبانه طوق اطاعت و فرمانبرداری به گردن انداخته بودم نردبانی ساخته بودند که حرفهایشان را از طریق من منتقل کنند و من بی‏آنکه بدانم بازیچه قرار گرفته بودم، این افکار به حدی مرا دل‏تنگ و افسرده کرده بود که شب و روز گریه می‏کردم از یک طرف تنهائی و از طرف دیگر رها کردن درس و تحصیل مرا به تنگ آورده بود. زمستان گذشته بود و بهار در حالی فرا رسید که من حس می‏کردم یک بازنده شکست خورده‏ام با وعده و وعیدهایی که از لطف بهاء به من می‏دادند هیچ دردی از دردهای من دوا نمی‏شد، به قول مادرم با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمی‏شود. از نوشتن نامه برای رهبر انقلاب و سازمان بین‏المللی خودداری کردم .